سرنوشت...
نمی دونم نوشتن این مطلب چقدر درسته...
دفتر دستم بود و به طرف پذیرش میرفتم ...دستم کشید ...اضطراب تو نگاهش موج میزد...بغض تو صدای اروم و خفه اش بود...با لحنی لرزون پرسید: مثبته...
اجازه نداریم جواب بدیم تا دکتر بگه اما ناخدا گاه دفتر باز کردم...فامیلیتون؟ برای خودتونه؟
مثبته؟
بله..مبارکه...یهو صدای هق هق اومد ...همون جا نشست رو صندلیش و گریه کرد...
بعد از ۱۸ سال خدا ...۱۸ سال حسرت...تموم شده بود...اون مادر شد...مادر یه فرشته کوچولو..فرشته ای که بوی بهار و تازگی براشون به همراه داشت

چند هفته بعد باز دیدمش...
هنوز طعم شیرینی زیر دهنم...خوبید؟این ورا؟؟؟
اومده بود ازمایش بده...یه ازمایش که نمیدونم میشه گفت خوبه یا بد؟
یه مارکری که در هفته ۱۳ تا ۱۶ بارداری از خون مادر تعیین میکنه که ایا اون بچه نقص ژنتیکی داره یا نه؟
ترس تو چشماش بود...ازش خداحافظی کردم..موقعی که داشتم از کنارش رد میشدم ...صدای بوقی به گوشم خورد...پام به کیسه کنار دستش خورده بود...ببخشید...
- چیزی نیست...اینه؟
یه سری اردک زرد و خوشگل برای وان بچه ...۸ تا اردک بود...گفت اتاقش کامل کرده...رنگ صورتش روشن شده بود...بشاش بود...خوشبخت...
اما هفته بعد...
اما...به چه جرمی و به چه گناهی...اون بچه سقط شد...مشکل داشت...به دنیا میاومد ناقص بود... خیلی راحت...خیلی ساده... یه ازمایش تعیین کرد که تو ای مادر بعد از ۱۸ سال فرزند سندرم داون به دنیا میاری...از نظر قانون سقط
...باز گریه کرد اما این بار نه از خوشحالی...جوجه اردک ها برای همیشه موندن تو کیسه...
راضی نمیشد...میگفت مراقبت می کنه...مواظبش...حاضر...تحمل میکنه...میگفت همه عمرم میذارم به پاش...بذارید به دنیابیاد...ناقص باشه..معلول باشه...منگول باشه...فقط باشه

تا این که این جمله رو شنید
دوست داری هر جا بری بچه ات انگشت نما بشه......تا کی زنده ای؟؟؟ آینده اش چی؟گریه کرد و رفت
یه زن با وجودی سراسر از عاطفه ...یه مادر...سخته...خیلی... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...دنیا گاهی خیلی بی رحم میشی...
نمی دونم وقتی دیدمش فقط سکوت کردم...
متولد فروردینم ...عاشق غروبم...اسمم نگار ولی همیشه بهارم...بچه پاک کویرم...آفتاب دوست من است...((ام اس)) میسوزانمت در خویش...