اسمش ابوالفضل...۴ ساله اش...

از زیبای بی نظیره...خوشگل ..خیلی خوشگل...چشم های درشت مشکی...بینی کوچولو...موهای حالت دار و براق...واقعا زیباست...

پسر بچه به این زیبایی کم دیده میشه...خانواده خوبی داره...

دیابت داره...بدون هیچ سابقه خانوادگی...فقط قسمت...انسولین میزنه...مرتب مرکز ما رفت و آمد داره...دوستیم...این دفعه که اومده بود...مامانش خیلی ناراحت بود وقتی پرسیدم چی شده...گفت:فصل...تابستان...بستنی...شربت...خدای من...بچه است...چی بگم...بگم نخور...

همون موقع بچه ای از در ازمایشگاه اومد داخل...یه دونه آبمیوه دستش بود...و ابوالفضل سریع به اون اشاره کرد...مادرش گفت:بمیرم برات نمیتونی بخوری...چشمای ابوالفضل رنگ التماس بود...

سرم پایین گرفتم...نمیتونستم تو چشمای ابوافضل نگاه کنم ...در همین حال...مادر اون یکی پسر بچه گفت: کوفتت بشه...مرگ...بمیری که همیشه شکمت به راه...بمیری راحت بشیم...انقدر که تو بچه بدی...این میخواهم...اون میخواهم

 نمیدونم چرا این  حرف ها رو...اینجا نوشتم...دنیا خیلی رنگارنگ...خیلی..خیلی زیاد...گاهی نمیفهمم چرا خلق شدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ عکسی رو هم نمیتونم برای این پست انتخاب کنم...