هفته پیش چهار سالش شد...به زیبایی این دختر بچه هیچ جای دنیا ندید...مثل همه جزغله های دیگه چون میدونن نگار هیچ وقت خاله نمیشه...بهم میگه خاله......عاشقانه دوستش دارم

گاهی شب ها پیشم میمونه...موهاش شونه میکنم...گاهی احساس میکنم...خواهر...یا شاید دخترمه

چند وقت پیش که خونه مون جلسه ای بود...به قول مامانش ..مثل جوجه اردک ها افتاد دنبالم...هر جا میرفتم باهام میاومد...اشپزخونه.پذیرایی...همه دنیاش اینه که بیاد خونه مون با خاله نگارش عروسک بازی کنه...عاشق عروسک هام...همه رو بهش میدم غیر از یه پرنسس سبز بزرگ...که خیلی دوسش دارم...دلش همش پیش اون عروسکه...

 وقتی نبینمش دلم براش خیلی تنگ میشه...همیشه تو حیاط بازی میکنه...تا در خونه ما باز میشه...در خونه مادر بزرگشم باز میشه....بله خونه خودشون نه...خونه مادربزرگش...

 میترا این دختر شاد و زیبا...داره میشه بچه طلاق... انگارپدر خوبی داشت...و مادر زیبا  و فهمیده...اما روزگار..دست تقدیر... یا هرچی ...باباش افتاد تو کار خلاف و مواد مخدر....و دیگه هیچ...؟؟؟!!!

به باباش خیلی وابسته است...اما از ترس مادر و مادر بزرگش جرات نداره بگه....چون شروع میکنن به پدرش بد و بیراه گفتن...بچه چی میفهمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینا رو گفتم تا این تعریف کنم...

هیچ وقت جلوی میترا بابام صدا نمیکنم...اصلا...چون حواسش خیلی جمعه...از سرکار اومدم...تا زنگ در زدم...صداش اومد...

- خاااااااااااااااااااااا له است...

پنج شنبه ها ناهار پیش ماست...در خونه اشون باز شد...پرید بغلم...وقتی بوسم میکنه...وقتی بوش میکنم...وقتی تو چشماش نگاه میکنم...نمیدونم احساس میکنم مال خودمه...

رفتیم تو خونه...بابا بود...به خاطر میترا نرفتم جلو با بابام دست بدم...یه سلام کردم و رفتم تو اتاق...میتراهم با من بود...کلی حرف زدیم...خندیدیم...هر جا رفتم اومد...

تا این که...دم اشپزخونه... کنار دیوار تو آیینه بابام دیدم...منم تو آیینه با لبخند به بابام گفتم حاااااااال شما؟

گذشت بعد از ناهار... میترا رفت تو اتاقم...من بعد از چند دقیقه رفتم...دیدم جلو آیینه وایساده...مرتب آیینه رو بوس میکنه...و ادا و اطفار در میاره...انگار با یکی حرف میزنه...رفتم جلو...

میترا خاله جون...چیکار میکنی؟

مثل برق جاخورد...با بابام حرف میزنم...مثل بابای تو ...که تو آیینه باهاش حرف زدی...

مات موندم...بغلش کردم...بوسش کردم...خواستم حرف عوض کنم...

میترا امروز بریم شیرینی بخریم...اگه گفتی چرا؟ گوشت بیار یه رازه به کسی نگی ها...باید قول بدی...

گوش های کوچیکش اورد کنار صورتم...اروم گفت به کسی نمیگم...

دفعه پیش درس نخوندم...معلمون دعوا کرد...گفت باید تنبیه بشی...هفته بعد شیرینی بخری بیاری سر کلاس...عصر باید با شیرینی برم و اگرنه ...خاله رو دعوا میکنن..تو چه شیرینی میخوای؟؟؟

بعد از این که یه کوچولو در مورد شیرینی مورد علاقه اش حرف زدیم...گفت...خاله نگار..منم راز دارم...

گفتم ایول خاله...به کی میگی؟

- فقط به تو...گوشت بیار...گوشم بردم کنار صورتش...دستای کوچیکش حلقه کرد... و اروم گفت...

دلم برای بابام تنگ شده...خیلی...دیگه نمیبینمش خاله؟؟...

بی اختیار تو صورتش نگاه کردم...فکر کنم ترسید...یهو انگشت شصتش با انگشت اشاره اش چسبوند...گفت زیاد نه...یه ذره دلم تنگ شده...همش یه ذره...به مامانم...مامانی نگی...دعوا میکنن....

بغض کرده بود...مات بودم..چی بگم...همیشه تونسته بودم با حرف قانعش کنم اما این دفعه نشد...حرفی نداشتم..بغلش کردم..میخواست گریه کنه...تا این که

گفتم

خاله میخوای پرنسس سبز رو برات از کمد بیارم باهاش بازی کنی...از شوق عروسک رفت طرف کمد...با خودم گفتم خدایا اگه باز بپرسه ...باز راز ش بگه...من چه کار کنم؟

من فقط یه پرنسس سبز داشتم...