سخت بود ...خیلی...اما من شروع کردم...!!!
شنبه...
از سر کار اومده بودم از چشماش فهمیدم که میخواد دوباره بگه...فلانی زنگ زده بود...تو می خواهی چیکار کنی؟
خسته شده بودم...نگاه سنگین همه...از فامیل و دوست تا همکارام... این که چرا من تنهام...در صورتی که شرایط از هر نظر برای من مهیا بود...
سخت بود...نمیشه...نمیشه اعتماد کرد...شما ها میفهمید...گاهی به ازدواج با یه بیمار "" ام اسی "" فکر میکردم...اما من نمیتو نستم...مردش نبودم...میترسیدم جا بزنم...یکی مثل من...من مثل او...خیلی سخته...زندگی شوخی نیست...
یک شنبه...
قرار شد پنج شنبه بیاد... هنوزم نمیدونم چی شد که قبول کردم......قرار شد بیاد...من و خودش...شنیده بودم دوستم دارم...اما من اعتماد میخواستم...میترسیدم...شاید از خودم...
دوشنبه...سه شنبه...چهارشنبه.... شب ها بی خوابی و استرس این که اگه بفهمه چی میشه...و
پنج شنبه ۱۳ اسفند ماه ۱۳۸۸:
شب قبلش مثل همه شب های قبل ترش نخوابیده بودم...ترس...ترس...اعتماد؟نماز صبح قران باز کردم وسوره "" نور "" خوندم...؟احساس...و وجدان...وای لحظه هام بوی مرگ میداد
مثل همه صبح ها...خندون بودم و شاد...تعطیل رسمی بود و تولد پیامبر(ص).... طبق عادت معمول... توی خونه همه به خنده ام عادت دارن...پس خندیدم اما امان از دل من...ساعت از همیشه کند تر میرفت...ذهنم داغون بود...چرا این؟چرا من...
هیچ وقت جرات نکرده بودم کسی رو به خونه راه بدم...خونواده ام میدونستن با ازدواج صد در صد مخالفم...همه مثل همیشه ...فقط نه شنیده بودن...ترس...ترس...ترس
اما این دفعه نمیدونستم...چرا قبول کردم... شاید این که از همه جا میشنیدم دوستم داره...شاید این که مامان بابام همیشه گفتم دار و ندارم همین یه دختر...دوست داریم خوشبخت بشی...عروسیش ببینیم..شاید چون بابام خوب میشناختش و رفیق فابریک داداشم بود...نمیدونم قسمت!!!...پنج شنبه صبح اومد...و من ساعت ذهنم شروع به شمارش معکوس کرد...هوا ابر بود...تاریک تاریک...
سخت بود...صادقانه شروع کرد...اما من هر لحظه بیشتر گم میشدم...
همیشه آرامشش...اخلاقش و مهربونیش زبون زد همه بود... یه صندلی رو به روی من بود...یه دنیا احساس...آرامش...و ایمان... وامید...و من بودم و یه دنیا ترس...وجدان و "" ام اس""...
صحبت از هر چی شد...تا دلیل نه گفتن مکرر من مطرح شد...اول سکوت...اما تو دلم بغضم خفه کردم...گفتم خدایا بهم توان بده...و شروع کردم...
قبل از این که من حرف بزنم...گفت میدونه که من یه بیماری دارم...متعجب بودم...انقدر موضوع ام اس حواسم پرت کرده بود...که بعدا فهمیدم چه جوری شک کرده...و فهمیده من بیمارم...با توجه به شرایط من و این که ممکنه چه دلیلی برای نه گفتن های مکرر من به همه وجود داشته باشه و اصرارش به عمه ام که چون گاهی تزریق های من انجام میده و تنها فرد مطلع از طرف خانواده پدری هست مبنی بر این که چرا همش میگم نه...و این که عمه ام گفته مشکل شخصی خودش و ...شاید علاقه و حس ششم...رسیده بود فقط به بیماری... این که هیچ علتی نتونسته بود پیدا کنه جز بیماری...ولی نمیدونست چی و چه جوری...
تو دلم گفتم..خدایا...من هیچی...به خاطر صداقتش...کمکم کن...تمام ۶ سال بیماریم در ثاینه اومد جلوی چشمام...تمام وجود و من و " ام اس " و استرس و ...
گاهی دوست داشتم از اتاق بیام بیرون...یا قسمش بدم برو...تو رو خدا برو!!!
نگاهش عمیق...و پر معنا بود...آرام و امید وار... علاقه اش حس میکردم...بغضم قورت دادم و گفتم...
ازش پرسیدم...بیماری؟؟؟؟؟؟؟درست امافکر میکنی اخرین حد بیماری من چیه؟
مثل همیشه با متانت گفت:با خودم گفتم...شاید نتونی یک سری فعالیت های روزانه رو انجام بدی...که من باید بدونم و کمک کنم...
و من تمام غرورم...تمام نگرونی هام...نه گفتن هام...و سکوتم فریاد کردم...تمام دلم رو...تمام وجودم و گفتم...
-میدونی "" ام اس "" چیه؟ من حدود ۶ سال بیمارم... و سفره دلم باز شد قبل از اون که بتونه حتی چشم بهم بزنه...شاید سریع ترین و بدترین توضیح در مورد بیماریم گفتم... و اون هنوز چشماش بهم نزده بود...اخرین حرف من این بود...اگه من فلج بشم تو چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش اول برد عقب...چهره اش برافروخته شده بود...نفسش بریده بود...داشتم دیونه می شدم... شاید توقع هر چی داشت غیر از این غول بی سرو دم...ترسیده بود... شوکه بود... دیدن ناراحتی یه مرد لحظه سنگینیه...خیلی سخته...خیلی...نمیتونستم معنیش کنم... اما خیلی خونسرد بود... شاید تنها حرفی که به ذهنش رسید این بود...گفت من یه بیمار " ام اسی" میشناسم...و یه توضیح کوچولو در مورد اون فرد بهم داد...آشنا بود...
هیچ منظره ای وحشتناک تر از ترس و ناراحتی یه مرد نیست...یه مرد با یه دل پر امید...یه کوه تنهایی...یه کوه تنهایی با خدا...اون لحظه شبیه یه کوه بود...
بی اختیار از صندلی بلند شد...و باز نشست...فقط سکوت بود...میتونستم دنیایی رو که روی سرش خراب کردم رو ببینم...اخ که چقدر دلم میخواست با خدا دعوا کنم...بگم ...ای خدااااااااااااااااااااااااا
و من شروع کردم به گفتن حرف دلم...حرفی که شاید هزار بار با خودم تمرین کرده بودم...در حالی که سعی میکردم بغضم پنهان کنم...نمیدونم غرور بود یا عذاب وجدان...
ببین برو تحقیق...مطالعه و بررسی...هر دکتری که خواستی برو... پرونده پزشکی من دست تو...من اینم...فقط دارم اسمش یدک میکشم... خواهش میکنم دلت برام نسوزه...از دلسوزی ادم ها بدم میاد..خیلی...دلت برام نسوزه...میفهمی دلت برام نسوزه...
و اون حرفی زد که من شاید توی تمام صحبت هام دنبالش بودم... و قشنگ ترین جمله زندگیم...
""" صبر کن...بذار فکر کنم منطقی تصمیم بگیرم...اما...اگه تصمیم درست بود ....محبت و علاقه رو دل سوزی حساب نکنی"""...خداحافظی ..سکوت و بارون...آسمون شکایت من به خدا کرد....
به اندازه یه دنیا اروم شدم... حرف دلم زدم..دلت برام نسوزه...شنبه ساعت ۳ مطب دکترم قرار گذاشتیم...
وقتی میرفت...اون ادم شاد و سر حال صبح نبود...از خودم بدم اومد...دنیاش خراب کردم...هوا ابر بود...بارون بارید...عجب بارونی...نمیدونم دل من بود یا دل اون...زن داداشم گفت دل جفتتون...نه من میتونستم گریه کنم...نه اون...هر دو محکوم بودیم همیشه بخندیم...البته این سرنوشت ما نبود...اونم مثل من...تمام خوشی هاش برای خانواده اش و غم هاش برای خودش بود...
خیلی بهم ریختم...داغونه داغون...هیچ وقت به خودم اجازه دوست داشتنش نداده بودم... نه اون نه هیچ کس دیگه...میترسیدم...ترس از " ام اس "...ترس از خودم...
بعد از رفتنش...خندیم...ناهار خوردم... انگار نه انگار...یاد گرفته بودم در عین واحد دو تاحس کاملا متفاوت با هم تلفیق کنم...اما دلم آشوب بود...قیافه اش جلوی چشمم بود...یادش میافتادم...دنیا رو سرم خراب میشد... اون لحظه ای که از صندلی بلند شد...مردم...خانواده ام هیچی از من نپرسیدن... اما مثل همیشه چشم هام تابلو بود...
تا شنبه ظهر فقط استرس بود...گفته بود حتما میاد...از خونه اومدم بیرون...نگرانی تو چشم مامان بابام بود...چشمای بابام پر اشک شد...اما من مثل همیشه باز خندیدم...و بغضم قورت دادم...سخت بود برام...خیلی زیاد...نمیدونم شاید غرور بی جا... به قولی دختر سی تمومه فامیل بود و یه بیمای و یه تصمیم گیری و یه غرور...ترس ...و...ترس...
من زودتر رسیدم...اونم اومد...اما چهره چهره ای بشاش پنج شنبه نبود...پنج شنبه از همیشه قشنگ تر بود...داغون بود...پژمرده پژمرده...از خودم خجالت کشیدم...گفتم لعنت به تو...ببین چی شده...یه ربعی منتظر دکتر موندیم...باز هوا بارونی بود...
رفتیم پیش دکتر...نشستم...سکوت مطلق بودم... دستم به زور نگه داشته بودم که پوست لبام نکنم... فقط پاهام تکون میدادم...فقط سکوت...نگرانی اش خیلی برام اشنا بود...اضطرابش دقیقا شبیه اضطراب بابا بود...همون روزی که منتظر نظر دکتر بودیم... دکتر مثل همیشه اروم شروع کرد...و اون از نظر اطلاعات کمتر از دکتر نبود...بعدا فهمیدم از موقعی که متوجه شده هرچی کتاب تو کتاب خونه باباش بوده رو خونده...و رفته سراغ اینترنت...خلاصه پا به پای دکتر بود...فقط دکتر ازش خواست این موضوع پیش خودش بمونه ...چون من راحت ترم...و ارامش بیشتری دارم...و فهمیدم با "" ام اس "" اشنایی داشته چون پدرش با یه موسسه خیریه همکاری داره... و این جور افراد میشناخت اما توقع نداشت و تصور نمیکرد...من ام اس داشته باشم...من...ام اس...؟؟؟؟
وقتی صادقانه از دکتر پرسید من باید چیکار کنم؟وظیفه من چیه؟خیلی تحمل کردم فریاد نزنم...بگم تو رو خدا برو از مطب بیرون...به هر کی میپرستی برو بیرون... چرا تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دکتر براش توضیح داد که من از نوع خوب بیماری هستم...بیماریم خودم تشخیص دادم و با پای خودم رفتم دکتر...میگفت بهترین نوع ام اسم...و خلاصه اطمینان لازم...اما من بهش حق میدادم...شاید منم جای اون بودم...و میفهمیدم که کسی رو که...دیوونه میشدم...
از مطب اومدیم بیرون...بهم گفت مادر و پدرش بدونن....خیلی عصبانی بودم...از دست خودم...ام اس لعتنی...چرا باید اونم به خاطر من ناراحت میشد...واقعا کنترل حرف هام دست خودم نبود...داغون بود...شاکی از خدا...تحمل ناراحتی کسی دیگه به خاطر مشکل من هیچ وقت برام قابل هضم نبوده...
پله ها روسریع اومدیم پایین.... سریع تر از اون قدم بر میداشتم...تا صحبت خانواده شد...صدام ناخدا گاه بردم بالا...نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-ببین گفتم هر جا دوست داری برو...پرونده پزشکی من دست تو...اما خانواده نه...از اون اصرار از من انکار...نشستیم تو ماشین...داغون بود چند باری مسیر خونه رو اشتباه رفت...خودش نبود...نه نبود!!!!گیج بود و داغون...خیلی شانس اوردیم تصادف نکردیم...اصلا نمیتونست حرف بزنه...دستاش برای تایید حرفی که نمیتونست بیان کنه تا نزدیک صورتش برد و سکوت...فقط میخواست بهم بگه خانواده اش بدونن...اما من مخالفت کردم...اون سکوت کرده بود و من صدام بیشتر بالا میرفت...هیچ وقت من این جوری ندیده بود...هیچ وقت خودم این جوری ندیده بودم...این من نبودم...غرور بود و " ام اس "
تو ماشین بهم گفت چند روزه که اصلا تو حال خودش نیست...بهم گفت که چقدر داغونه و چی کشیده...و هضم این مساله که من باعث این همه اشفتگی بودم... برای من سخت بود...
صدای من بلندتر میشد اون ساکت تر...نمیدونم اون لحظه چی شده بودم... اصلا حالم دست خودم نبود...بریده بودم...رسیدم دم در خونه...گفتم ببین...من فقط اعتماد خواستم همین... خانواده ات نه...دلسوزی نه...تونستی به خانواده ات نگی...خودت به تنهایی قبول کنی هیچ اما نتوستی همه چیز همین جا تمام...پیاده شدم و درماشین محکم کوبیدم و پشت سرش در خونه رو...فرصت ندادم حرف بزنه...
اومدم خونه...صاف رفتم تو اتاق...مثل همیشه که عصبانی میشم کیفم پرت کردم تو دیوار...دلم میخواست جیغ بزنم...ای خداااااااااااااااااااااااااااا...کرمت شکر...اون چه گناهی کرده...من اصلا تحمل ندارم...هر چی مامانم در زد...جواب ندادم...نشستم...دستام گرفتم جلوی دهنم...و تو دلم جیغ زدم......کم شده بود به خاطر "" ام اس "" به خدا گله نکرده بودم...اما این بار گله کردم...
خدایا ...دوستم داره اونم نه یه دوست داشتن یه روزه...یه علاقه چند ساله...نامردیه...اخه چرا؟؟؟؟ چرا اون؟؟؟ چرا من؟؟؟؟؟؟ چرا "" ام اس ""
همه من دعوا کردن که در محکم بستم اخه صداش تا توی خونه اومد...اما... اما هیچ کس نگفت تو چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودم نه...به خاطر بیماریم نه...فقط به خاطر اون...با اون اضطرابش...مهربونیش...صداقتش... داشتم میدیم یکی دیگه هم مثل مامان...بابا و برادرم...داره تو دلش گریه میکنه...داشتم میترکیدم... باز هم یه فرد نگران حال من...باز هم اشوب دل یکی دیگه...
یه لحظه بند دلم پاره شد...نکنه تصادف کنه...خیلی بد میرفت...بی اخیتار تلفن گرفتم دستم...به خاله اش که میشه عمه من زنگ زدم...گفتم نگرانشم ...نکنه توی مسیر تصادف کنه......کلی برای عمه ام درد دل کردم... از طبقه پایین رفتم حیاط... و موبایلم دستم بود منتظر تلفن عمه ام و این که اون سالم رسیده باشه خونه...تحمل نگاه پر استرس مامان و بابام نداشتم...از باغچه سمت چپ برگ میکندم راه میرفتم و وقتی رسیدم باغچه سمت راست همه رو پرت میکردم...درختچه بد بخت لخت شد...فردا که باغبون بیچاره اومد...کلی گله کرد که این برگ های تازه و ..چه کسی کنده...این بوته گل رز سوخته است... هزار تا بد و بیراه...و منم سکوت کردم...قضیه افتاد گردن پسر دایی کوچیکم عرفان
خاله اش که عمه ام باشه زنگ زد...گفت بهش گفته... که من در محکم بهم زدم...اما اون به خاطر در بستن ناراحت نشده به خاطر این ناراحت بوده که من خیلی ناراحت بودم...اخ که داشتم منفجر میشدم...گفته بود از پنج شنبه خواب نداشته...گفته داره میترکه...داره خفه میشه...نفسش بالا نمیاد...راست میگه...من بد جور عصبانی بودم و ناراحت...میدونم اشتباه کردم...هرچند جواب عذر خواهی من به خاطر بستن در...باز هم از طرف اون یه لبخند بود و این که حق به من داد... معذرت خواهی کردم... و لی اون فقط پشت تلفن به عمه ام گفته بود هر چی باشه قبول فقط خودش ناراحت نباشه...اروم باشه ... شاید هیچ کس مثل شما دوستای ام اسی من نتونه معنای عذاب وجدان من بفهمه ...اون فقط پشت تلفن گفته بود آروم باشه...
دنیا برعکس شده بود...من و بودم و اضطراب جواب او...شب هام کارم گریه بود...و گله به خدا که...این قرار مون نبود!!!!در عین این که اصلا جلوی مامان و بابام عکس العملی نشون نمیدادم...عادی عادی..اما من شب ها تاصبح به خدا گفتم...اخه تو که خدایی...من هیچی...اون چرا باید به جای یه زندگی اروم و روتین...مثل من بشه...استرس این که یه دقیقه بعد..یه روز بعد چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟اون حق داره آروم زندگی کنه...
من ....؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
تا این که باز تلفن زنگ خورد و برا خلاف تصورم ...قرار گذاشت...اومد با همون قیافه اروم و متینش... مثل پنج شنبه نه شنبه...باز من بودم و استرس و اون بود یه دنیا متانت و ارامش...
گفت فقط یه ربع برای بیماریت وقت میذاریم... مسایل مهم تر از بیماریت برای صحبت کردن هست...موبایلش تنظیم کرد...و گفت...من کلی فکر کردم...کتاب خوندم...با دکترت که صحبت کردم...کلی اروم شدم.. اصلا من تا اون حد دیدم...که بشینی رو ویلچر...و من مجبور بشم کارم بیارم تو خونه...اما من قبول کردم ...شک نکن و بدون که تصمیم من احساسی نبوده...بحث بیماریت تمومش کن...
...اما من مخالفت کردم و گفتم نه...تموم نشده....مهم ترین بحث من "" ام اس "" ...من کم از این بیماری نکشیدم...و شروع کردم به گفتنش...گفتم منطق...برای من ارزشش خیلی بیشتره...بذار به محبتت و علاقه ات اعتماد کنم...بذار راحت مشکلات بیماریم بگم...بذار نترسم ...شک نکنم...
فقط با اون چشمای ارامش بهم نگاه کرد...سرش تکون داد... و من همه چیز گفتم...و گفتم شاید تنها دلیل من برای ازدواج کردن یا نکردنم مشکلات ام اس ...
بعضی خاطره های "" ام اس "" که تعریف کردم...بد داغونش میکرد از قیافه اش پیدا بود...صداقتش بی مثاله...بی مثال...
کلی حرف در مورد بیماری من زدی و باز اصرار از طرف من که احساس در میون نباشه...
آروم بود...آروم...مثل همیشه...متین...سنگین و مهربون...
ثانیه و دقیقه ها و ساعت و روزها ...سپری میشد...من بودم یه دنیا سوال...یه دنیا استرس و یه دنیا انتخاب...
هرروز که میگذشت... بیشتر با هم صحبت میکردیم...نیمدونم کار خدا بود...یا سحر آرامشش...احساس نزدیکی بیشتری میکردم...
چون ازدواج فامیلی بود من...تمام ازمایش های مربوط به ژنتیک انجام دادم...از تالاسمی...تا " HLA " فاکتور التهابی که احتمال میدن با ام اس یا بیماری های التهابی...مرتبط باشه...
هیچ وقت فکرش نمیکردم...زمانی برسه خودم...مثل همه بیماری هایی که مراجعه میکنن مرکزمون...استرس نتیجه جواب داشته باشم...اما داشتم...
ازمایش ها دونه دونه...مثبت میشد... و من احساس مسولیت سنگین تری پیدا میکردم...نسبت به علاقه چند ساله اش...احترام به حرف من و این که موضوع رو با خانواده اش در میون نذاشت...و خواهش من در مورد انجام تمام ازمایش ها...اون به خاطر من هیچی به خانواده اش نگفت...
فقط تکرار میکرد...استرس نه!!!! توی همه جلسات و تلفن ها فقط میگفت ...استرس نه...
وقتی به همکارام معرفیش کردم...همه گفتن...چقدر آرومه...من اشتباه نمیکردم...
شاید بین این همه ...تنها کسی بود که واقعا آروم بود...چون ایمانش فوق العاده قویه... و به قول دکتر کلینیک مون..چون خدا رو میشناسه...هم اخلاق داره... هم آرامش...واقعا یه کوه تنهایی با خدا برازنده وجودشه
این چند وقت خیلی بهم سخت گذشت...خیلی زیاد...وزن کم کردم...پای چشام گود شد...اشتها صفر...داغون داغون...حتی یه شب با الپرازولام نخوابیدم...اخه من خیلی وقته داروی خوراکی استفاده نمیکنم...از استرس تا صبح توی اتاق خودم راه رفتم...خیلی سخت بود...تمام اضطراب دنیا روی سرت باشه و فقط تو یه اتاق ۹ متری بتونی خودت باشی و پات که از اتاق میذاری بیرون...بشی نگار همیشه بهاری...اما این کجا و آن کجا...
سخت بود...سخت...
خیلی سخت بود...اما من شروع کردم...
اول با باز کردن قرآن و سوره "" نور ""... و بعد هم فال حافظ...که مهره تایید به دلم زد...
"" از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند""

امسال بهار من متفاوت تر از همیشه بود...در کنار خانواده گلم...که تمام دنیای من هستند...کسی را دارم...که به پاس علاقه و اعتمادش...ایمان و آرامشش... بهش میگم همسفر...همسفر جاده زندگی
با توکل به اون خدایی که من بیشتر از همه دوست داره... شروع کردم...
برای همه در سال جدید...زندگی جدید و زیباتری از خدای خوبم خواستارم![]()
همیشه بهاری باشید![]()
نگــــــــــــــــــــار![]()


حدود سه ماهی بود که ننوشته بودم...وای از این سه ماه که به اندازه یه عمر گذشت
. به همه اونهایی که در نبودم باز هم پیشم میومدن میگم مرسی ممنونم... نرگس بانو...ندای عزیز... یاسی جون و گل نازم 
یعنی گفت ببخشمش ...چندین بار گفت اما نمیتونم ...نمیشه...نمیدونم چرا...من سنگ نیستم .فقط میتونم فراموشش کنم
با این که اصلا از نظر اعتقادی قبولش نداشتم اما یه حس قشنگی نمیذاشت دوسش نداشته باشم.برای من تو دوستی رفتار مهم تره تااعتقادات ...که در این یه مورد اشتباه کردم ...تقصر خودم بود خیلی رو ش حساب باز کرده بودم اشتباه بود
ابجی نگارت خیلی دوست داره...منتظرتم
...هم از نظر سن
و هم سابقه از همه بی تجربه تر
..ولی خب از اون جای که من یه فروردینی جسورم عمرا کم بیارم
...محل کاری قبیلم با چند تا جوون...
...
به قولی خیلی شیطون سر و کله میزدم و اعتراف میکنم که از رو نرفتم ولی از اون جایی که نمیشد باهاشون
...اومدم بیرون ولی اینجا یه جور دیگه است زیر آبی سر به سرت می ذارن...خب فکرکنم حق دارن...یه جورایی باید یه جزقله ای رو که هنوز مامانش
براش قاقالی لی میذاره میبره سرکار که وسط روز بخوره ضعف نکنه رو به عنوان همکار تحمل کنن
...ولی انصافا عرصه رو گاهی برام تنگ میکنن ومن می مونم که الان باید چه کار کنم...از نظر سنی کوچکترین همکارم...۶ سال از من بزرگتره
...اما انگار نه انگار...منم اولش
اون موقع نون میچسبونم به تنور...من کم نمیارم
من هم مبارزه غیر مستقیم انتخاب کردم فقط میخندم
..البته روز به روز بهتر میشن
... به هر حال من کارم دوست دارم و اگه علاقه مطرح نبود عمرا ادامه میدادم..مهم این که دکتر به گوشم رسونده که مثل چشماش بهم اعتماد دارم پس بی خیال حرف بقیه تازه با پسر دکتر جونیم و نامزدش
همکلاسم شدم
...طوری که شبش با چهار تا گاباپنتین ۱۰۰ هم سوزش کتفم خوب نشد
.اشکم در اوردن..من نزدیک چند ماه غیر از آونکس ..از هیچ داروی دیگه ای استفاده نکردم
...جالب مسیرشون یه ایستگاه بالاتر از مال من بود و جالب تر این که همزمان خواستن از توی کیفشون ..کرایه تاکسی رو در بیارن...بقیه اش به عهده قوه تخیل خودتون
... خلاصه این چند وقت دویدم
کارهای دفتری بابام را هم انجام میدم
باید همیشه وقت کم بیارم
...این چند وقت خیلی دختر شلوغ و بدی بودم ....مامان و بابای گلم فقط میتونم بگم
. داستان که نه واقعیت..دیگه این که...آهان
...چرا بی امیدی؟؟؟؟؟؟؟




متولد فروردینم ...عاشق غروبم...اسمم نگار ولی همیشه بهارم...بچه پاک کویرم...آفتاب دوست من است...((ام اس)) میسوزانمت در خویش...