سخت بود ...خیلی...اما من شروع کردم...!!!

شنبه...

از سر کار اومده بودم از چشماش فهمیدم که میخواد دوباره بگه...فلانی زنگ زده بود...تو می خواهی  چیکار کنی؟

خسته شده بودم...نگاه سنگین همه...از فامیل و دوست تا همکارام... این که چرا من تنهام...در صورتی که شرایط از هر نظر برای من مهیا بود...

سخت بود...نمیشه...نمیشه اعتماد کرد...شما ها میفهمید...گاهی به ازدواج با یه بیمار "" ام اسی "" فکر میکردم...اما من نمیتو نستم...مردش نبودم...میترسیدم جا بزنم...یکی مثل من...من مثل او...خیلی سخته...زندگی شوخی نیست...

یک شنبه...

قرار شد پنج شنبه بیاد... هنوزم نمیدونم چی شد که قبول کردم......قرار شد بیاد...من و خودش...شنیده بودم دوستم دارم...اما من اعتماد میخواستم...میترسیدم...شاید از خودم...

 دوشنبه...سه شنبه...چهارشنبه.... شب ها بی خوابی و استرس این که اگه بفهمه چی میشه...و

پنج شنبه ۱۳ اسفند ماه ۱۳۸۸:

شب قبلش مثل همه شب های قبل ترش نخوابیده بودم...ترس...ترس...اعتماد؟نماز صبح قران باز کردم وسوره "" نور "" خوندم...؟احساس...و وجدان...وای لحظه هام بوی مرگ میداد

مثل همه صبح ها...خندون بودم و شاد...تعطیل رسمی بود و تولد پیامبر(ص).... طبق عادت معمول... توی خونه همه به خنده ام عادت دارن...پس خندیدم اما امان از دل من...ساعت از همیشه کند تر میرفت...ذهنم داغون بود...چرا این؟چرا من...

هیچ وقت جرات نکرده بودم کسی رو به خونه راه بدم...خونواده ام میدونستن با ازدواج صد در صد مخالفم...همه مثل همیشه ...فقط نه شنیده بودن...ترس...ترس...ترس

اما این دفعه نمیدونستم...چرا قبول کردم... شاید این که از همه جا میشنیدم دوستم داره...شاید این که مامان بابام همیشه گفتم دار و ندارم همین یه دختر...دوست داریم خوشبخت بشی...عروسیش ببینیم..شاید چون بابام خوب میشناختش و رفیق فابریک داداشم بود...نمیدونم قسمت!!!...پنج شنبه صبح اومد...و من ساعت ذهنم شروع به شمارش معکوس کرد...هوا ابر بود...تاریک تاریک...

سخت بود...صادقانه شروع کرد...اما من هر لحظه بیشتر گم میشدم...

همیشه آرامشش...اخلاقش  و مهربونیش زبون زد همه بود...  یه صندلی رو به روی من بود...یه دنیا احساس...آرامش...و ایمان... وامید...و من بودم و یه دنیا ترس...وجدان و "" ام اس""...

صحبت از هر چی شد...تا دلیل نه گفتن مکرر من مطرح شد...اول سکوت...اما تو دلم بغضم خفه کردم...گفتم خدایا بهم توان بده...و شروع کردم...

قبل از این که من حرف بزنم...گفت میدونه که من یه بیماری دارم...متعجب بودم...انقدر  موضوع ام اس حواسم پرت کرده بود...که بعدا فهمیدم چه جوری شک کرده...و فهمیده من بیمارم...با توجه به شرایط من و این که ممکنه چه دلیلی برای نه گفتن های مکرر من به همه  وجود داشته باشه و اصرارش به عمه ام  که چون گاهی تزریق های من انجام میده و تنها فرد مطلع از طرف خانواده پدری هست مبنی بر این که چرا  همش میگم  نه...و این که عمه ام گفته مشکل شخصی خودش و ...شاید علاقه و حس ششم...رسیده بود فقط به بیماری... این که هیچ علتی نتونسته بود پیدا کنه جز بیماری...ولی نمیدونست چی و چه جوری...

تو دلم گفتم..خدایا...من هیچی...به خاطر صداقتش...کمکم کن...تمام ۶ سال بیماریم در ثاینه اومد جلوی چشمام...تمام وجود و من و " ام اس " و استرس و ...

گاهی دوست داشتم از اتاق بیام بیرون...یا قسمش بدم برو...تو رو خدا برو!!!

نگاهش عمیق...و پر معنا بود...آرام و امید وار... علاقه اش حس میکردم...بغضم قورت دادم و گفتم...

 ازش پرسیدم...بیماری؟؟؟؟؟؟؟درست امافکر میکنی اخرین حد بیماری من چیه؟

مثل همیشه با متانت گفت:با خودم گفتم...شاید نتونی یک سری فعالیت های روزانه رو انجام بدی...که من باید بدونم و کمک کنم...

و من تمام غرورم...تمام نگرونی هام...نه گفتن هام...و سکوتم فریاد کردم...تمام دلم رو...تمام وجودم و گفتم...

-میدونی "" ام اس "" چیه؟ من حدود ۶ سال بیمارم... و سفره دلم باز شد قبل از اون که بتونه حتی چشم بهم بزنه...شاید سریع ترین  و بدترین توضیح در مورد  بیماریم گفتم... و اون هنوز چشماش بهم نزده بود...اخرین حرف من این بود...اگه من فلج بشم تو چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟

سرش اول برد عقب...چهره اش برافروخته شده بود...نفسش بریده بود...داشتم دیونه می شدم... شاید توقع هر چی داشت غیر از این غول بی سرو دم...ترسیده بود... شوکه بود... دیدن  ناراحتی یه مرد  لحظه سنگینیه...خیلی سخته...خیلی...نمیتونستم معنیش کنم... اما خیلی خونسرد بود... شاید تنها حرفی که به ذهنش رسید این بود...گفت من یه بیمار " ام اسی" میشناسم...و یه توضیح کوچولو در مورد اون فرد بهم داد...آشنا بود...

هیچ منظره ای وحشتناک تر از ترس و ناراحتی یه مرد نیست...یه مرد با یه دل پر امید...یه کوه تنهایی...یه کوه تنهایی با خدا...اون لحظه شبیه یه کوه بود...

بی اختیار از صندلی بلند شد...و باز نشست...فقط سکوت بود...میتونستم دنیایی رو که روی سرش خراب کردم رو ببینم...اخ که چقدر دلم میخواست با خدا دعوا کنم...بگم ...ای خدااااااااااااااااااااااااا

و من شروع کردم به گفتن حرف دلم...حرفی که شاید هزار بار با خودم تمرین کرده بودم...در حالی که سعی میکردم بغضم پنهان کنم...نمیدونم غرور بود یا عذاب وجدان...

ببین برو تحقیق...مطالعه  و بررسی...هر دکتری که خواستی برو... پرونده پزشکی من دست تو...من اینم...فقط دارم اسمش یدک میکشم... خواهش میکنم دلت برام نسوزه...از دلسوزی ادم ها بدم میاد..خیلی...دلت برام نسوزه...میفهمی دلت برام نسوزه...

و اون حرفی زد که من شاید توی تمام صحبت هام دنبالش بودم... و قشنگ ترین جمله زندگیم...

"""  صبر کن...بذار فکر کنم منطقی تصمیم بگیرم...اما...اگه تصمیم درست بود ....محبت و علاقه رو دل سوزی حساب نکنی"""...خداحافظی ..سکوت و بارون...آسمون شکایت من به خدا کرد....

به اندازه یه دنیا اروم شدم... حرف دلم زدم..دلت برام نسوزه...شنبه ساعت ۳ مطب دکترم قرار گذاشتیم...

وقتی میرفت...اون ادم شاد و سر حال صبح نبود...از خودم بدم اومد...دنیاش خراب کردم...هوا ابر بود...بارون بارید...عجب بارونی...نمیدونم دل من بود یا دل اون...زن داداشم گفت دل جفتتون...نه من میتونستم گریه کنم...نه اون...هر دو محکوم بودیم همیشه بخندیم...البته این سرنوشت ما نبود...اونم مثل من...تمام خوشی هاش برای خانواده اش و غم هاش برای خودش بود...

خیلی بهم ریختم...داغونه داغون...هیچ وقت به خودم اجازه دوست داشتنش نداده بودم... نه اون نه هیچ کس دیگه...میترسیدم...ترس از " ام اس "...ترس از خودم...

 بعد از رفتنش...خندیم...ناهار خوردم... انگار نه انگار...یاد گرفته بودم در عین واحد دو تاحس کاملا متفاوت با هم تلفیق کنم...اما دلم آشوب بود...قیافه اش جلوی چشمم بود...یادش میافتادم...دنیا رو سرم خراب میشد... اون لحظه ای که از صندلی بلند شد...مردم...خانواده ام هیچی از من نپرسیدن... اما مثل همیشه چشم هام تابلو بود...

تا شنبه ظهر فقط استرس بود...گفته بود حتما میاد...از خونه اومدم بیرون...نگرانی تو چشم مامان بابام بود...چشمای بابام پر اشک شد...اما من مثل همیشه باز خندیدم...و بغضم قورت دادم...سخت بود برام...خیلی زیاد...نمیدونم شاید غرور بی جا... به قولی دختر سی تمومه فامیل بود و یه بیمای و یه تصمیم گیری و یه غرور...ترس ...و...ترس...

من زودتر رسیدم...اونم اومد...اما چهره چهره ای بشاش پنج شنبه نبود...پنج شنبه از همیشه قشنگ تر بود...داغون بود...پژمرده پژمرده...از خودم خجالت کشیدم...گفتم لعنت به تو...ببین چی شده...یه ربعی منتظر دکتر موندیم...باز هوا بارونی بود...

رفتیم پیش دکتر...نشستم...سکوت مطلق بودم... دستم به زور نگه داشته بودم که پوست لبام نکنم... فقط پاهام تکون میدادم...فقط سکوت...نگرانی اش خیلی برام اشنا بود...اضطرابش دقیقا شبیه اضطراب بابا بود...همون روزی که منتظر نظر دکتر بودیم... دکتر مثل همیشه اروم شروع کرد...و اون از نظر اطلاعات کمتر از دکتر نبود...بعدا فهمیدم از موقعی که متوجه شده هرچی کتاب تو کتاب خونه باباش بوده رو خونده...و رفته سراغ اینترنت...خلاصه پا به پای دکتر بود...فقط دکتر ازش خواست این موضوع پیش خودش بمونه ...چون من راحت ترم...و ارامش بیشتری دارم...و فهمیدم با "" ام اس "" اشنایی داشته چون پدرش با یه موسسه خیریه همکاری داره... و این جور افراد میشناخت اما توقع نداشت و تصور نمیکرد...من ام اس داشته باشم...من...ام اس...؟؟؟؟

وقتی صادقانه از دکتر پرسید من باید چیکار کنم؟وظیفه من چیه؟خیلی تحمل کردم فریاد نزنم...بگم تو رو خدا برو از مطب بیرون...به هر کی میپرستی برو بیرون... چرا تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دکتر براش توضیح داد که من از نوع  خوب بیماری هستم...بیماریم خودم تشخیص دادم و با پای خودم رفتم دکتر...میگفت بهترین نوع ام اسم...و خلاصه اطمینان لازم...اما من بهش حق میدادم...شاید منم جای اون بودم...و میفهمیدم که کسی رو که...دیوونه میشدم...

از مطب اومدیم بیرون...بهم گفت مادر و پدرش بدونن....خیلی عصبانی بودم...از دست خودم...ام اس لعتنی...چرا باید اونم به خاطر من ناراحت میشد...واقعا کنترل حرف هام دست خودم نبود...داغون بود...شاکی از خدا...تحمل ناراحتی کسی دیگه به خاطر مشکل من هیچ وقت برام قابل هضم نبوده...

پله ها روسریع اومدیم پایین.... سریع تر از اون قدم بر میداشتم...تا صحبت خانواده شد...صدام ناخدا گاه بردم بالا...نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-ببین گفتم هر جا دوست داری برو...پرونده  پزشکی من دست تو...اما خانواده نه...از اون اصرار از من انکار...نشستیم تو ماشین...داغون بود چند باری مسیر خونه رو اشتباه رفت...خودش نبود...نه نبود!!!!گیج بود و داغون...خیلی شانس اوردیم تصادف نکردیم...اصلا نمیتونست حرف بزنه...دستاش برای تایید حرفی که نمیتونست بیان کنه تا نزدیک صورتش برد و سکوت...فقط میخواست بهم بگه خانواده اش بدونن...اما من مخالفت کردم...اون سکوت کرده بود و من صدام بیشتر بالا میرفت...هیچ وقت من این جوری ندیده بود...هیچ وقت خودم این جوری ندیده بودم...این من نبودم...غرور بود و " ام اس "

تو ماشین بهم گفت چند روزه که اصلا تو حال خودش نیست...بهم گفت که چقدر داغونه  و چی کشیده...و هضم این مساله که من باعث این همه اشفتگی بودم... برای من سخت بود...

صدای من بلندتر میشد اون ساکت تر...نمیدونم اون لحظه چی شده بودم... اصلا حالم دست خودم نبود...بریده بودم...رسیدم دم در خونه...گفتم ببین...من فقط  اعتماد خواستم همین... خانواده ات نه...دلسوزی نه...تونستی به خانواده ات نگی...خودت به تنهایی قبول کنی هیچ اما نتوستی همه چیز همین جا تمام...پیاده شدم و درماشین محکم کوبیدم و پشت سرش در خونه رو...فرصت ندادم حرف بزنه...

اومدم خونه...صاف رفتم تو اتاق...مثل همیشه که عصبانی میشم کیفم پرت کردم تو دیوار...دلم میخواست جیغ بزنم...ای خداااااااااااااااااااااااااااا...کرمت شکر...اون چه گناهی کرده...من اصلا تحمل ندارم...هر چی مامانم در زد...جواب ندادم...نشستم...دستام گرفتم جلوی دهنم...و تو دلم جیغ زدم......کم شده بود به خاطر "" ام اس "" به خدا گله نکرده بودم...اما این بار گله کردم...

خدایا ...دوستم داره اونم نه یه دوست داشتن یه روزه...یه علاقه چند ساله...نامردیه...اخه چرا؟؟؟؟ چرا اون؟؟؟ چرا من؟؟؟؟؟؟ چرا "" ام اس ""

همه من دعوا کردن که در محکم بستم اخه صداش تا توی خونه اومد...اما... اما هیچ کس نگفت تو چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودم نه...به خاطر بیماریم نه...فقط به خاطر اون...با اون اضطرابش...مهربونیش...صداقتش... داشتم میدیم یکی دیگه هم مثل مامان...بابا و برادرم...داره تو دلش گریه میکنه...داشتم میترکیدم... باز هم یه فرد نگران حال من...باز هم اشوب دل یکی دیگه...

یه لحظه بند دلم پاره شد...نکنه تصادف کنه...خیلی بد میرفت...بی اخیتار تلفن گرفتم دستم...به خاله اش که میشه عمه من زنگ زدم...گفتم نگرانشم ...نکنه  توی مسیر تصادف کنه......کلی برای عمه ام درد دل کردم... از طبقه پایین رفتم حیاط... و موبایلم دستم بود منتظر  تلفن عمه ام و این که اون سالم رسیده باشه خونه...تحمل نگاه پر استرس مامان و بابام نداشتم...از باغچه سمت چپ برگ میکندم راه میرفتم و وقتی رسیدم باغچه سمت راست همه رو پرت میکردم...درختچه بد بخت لخت شد...فردا که باغبون بیچاره اومد...کلی گله کرد که این برگ های تازه و ..چه کسی کنده...این بوته  گل رز سوخته است... هزار تا بد و بیراه...و منم سکوت کردم...قضیه افتاد گردن پسر دایی کوچیکم عرفان

خاله اش که عمه ام باشه زنگ زد...گفت بهش گفته... که من در محکم بهم زدم...اما اون به خاطر در بستن ناراحت نشده به خاطر این ناراحت بوده که من خیلی ناراحت بودم...اخ که داشتم منفجر میشدم...گفته بود از پنج شنبه خواب نداشته...گفته داره میترکه...داره خفه میشه...نفسش بالا نمیاد...راست میگه...من بد جور عصبانی بودم و ناراحت...میدونم اشتباه کردم...هرچند جواب عذر خواهی من  به خاطر بستن در...باز هم از طرف اون یه لبخند بود و این که حق به من داد... معذرت خواهی کردم... و لی اون فقط پشت تلفن به عمه ام گفته بود هر چی باشه قبول فقط خودش ناراحت نباشه...اروم باشه ... شاید هیچ کس مثل شما دوستای ام اسی من نتونه معنای عذاب وجدان من بفهمه ...اون فقط پشت تلفن گفته بود آروم باشه...

دنیا برعکس شده بود...من و بودم و اضطراب جواب او...شب هام کارم گریه بود...و گله به خدا که...این قرار مون نبود!!!!در عین این که اصلا جلوی مامان و بابام عکس العملی نشون نمیدادم...عادی عادی..اما من شب ها تاصبح به خدا گفتم...اخه تو که خدایی...من هیچی...اون چرا باید به جای یه زندگی اروم و روتین...مثل من بشه...استرس این که یه دقیقه بعد..یه روز بعد چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟اون حق داره آروم زندگی کنه...

من ....؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

تا این که باز تلفن زنگ خورد  و برا خلاف تصورم ...قرار گذاشت...اومد با همون قیافه اروم و متینش... مثل پنج شنبه نه شنبه...باز من بودم و استرس و اون بود یه دنیا متانت و ارامش...

گفت فقط یه ربع برای بیماریت وقت میذاریم... مسایل مهم تر از بیماریت برای صحبت کردن هست...موبایلش تنظیم کرد...و گفت...من کلی فکر کردم...کتاب خوندم...با دکترت که صحبت کردم...کلی اروم شدم.. اصلا من تا اون حد دیدم...که بشینی رو ویلچر...و من مجبور بشم کارم بیارم تو خونه...اما من قبول کردم ...شک نکن  و بدون که تصمیم من احساسی نبوده...بحث بیماریت تمومش کن...

...اما من مخالفت کردم  و گفتم نه...تموم نشده....مهم ترین بحث من "" ام اس "" ...من کم از این بیماری نکشیدم...و شروع کردم به گفتنش...گفتم منطق...برای من ارزشش خیلی بیشتره...بذار به محبتت و علاقه ات اعتماد کنم...بذار راحت مشکلات بیماریم بگم...بذار نترسم ...شک نکنم...

 فقط با اون چشمای ارامش بهم نگاه کرد...سرش تکون داد...  و من همه چیز گفتم...و گفتم شاید تنها دلیل من برای ازدواج کردن یا نکردنم مشکلات ام اس ...

بعضی خاطره های "" ام اس ""  که تعریف کردم...بد داغونش میکرد از قیافه اش پیدا بود...صداقتش بی مثاله...بی مثال...

کلی حرف در مورد بیماری من زدی و باز اصرار از طرف من که احساس در میون نباشه...

آروم بود...آروم...مثل همیشه...متین...سنگین و مهربون...

ثانیه و دقیقه ها و ساعت و روزها ...سپری میشد...من بودم یه دنیا سوال...یه دنیا استرس و یه دنیا انتخاب...

هرروز که میگذشت... بیشتر با هم صحبت میکردیم...نیمدونم کار خدا بود...یا سحر آرامشش...احساس نزدیکی بیشتری میکردم...

چون ازدواج فامیلی بود من...تمام ازمایش های مربوط به ژنتیک انجام دادم...از تالاسمی...تا " HLA " فاکتور التهابی که احتمال میدن با ام اس  یا بیماری های التهابی...مرتبط باشه...

هیچ وقت فکرش نمیکردم...زمانی برسه خودم...مثل همه بیماری هایی که مراجعه میکنن مرکزمون...استرس نتیجه جواب داشته باشم...اما داشتم...

ازمایش ها دونه دونه...مثبت میشد... و من احساس مسولیت سنگین تری پیدا میکردم...نسبت به علاقه چند ساله اش...احترام به حرف من و این که موضوع رو با خانواده اش در میون نذاشت...و خواهش  من در مورد انجام تمام ازمایش ها...اون به خاطر من هیچی به خانواده اش نگفت...

فقط تکرار میکرد...استرس نه!!!! توی همه جلسات و تلفن ها فقط میگفت ...استرس نه...

وقتی به همکارام معرفیش کردم...همه گفتن...چقدر آرومه...من اشتباه نمیکردم...

شاید بین این همه ...تنها کسی بود که واقعا آروم بود...چون ایمانش فوق العاده قویه... و به قول دکتر کلینیک مون..چون خدا رو میشناسه...هم اخلاق داره... هم آرامش...واقعا یه کوه تنهایی با خدا برازنده وجودشه

این چند وقت خیلی بهم سخت گذشت...خیلی زیاد...وزن کم کردم...پای چشام گود شد...اشتها صفر...داغون داغون...حتی یه شب با الپرازولام نخوابیدم...اخه من خیلی وقته داروی خوراکی استفاده نمیکنم...از استرس تا صبح توی اتاق خودم راه رفتم...خیلی سخت بود...تمام اضطراب دنیا روی سرت باشه و فقط تو یه اتاق ۹ متری بتونی خودت باشی و پات که از اتاق میذاری بیرون...بشی نگار همیشه بهاری...اما این کجا و آن کجا...

سخت بود...سخت...

خیلی سخت بود...اما من شروع کردم...

اول با باز کردن قرآن و سوره "" نور ""... و بعد هم فال حافظ...که مهره تایید به دلم زد...

"" از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر             یادگاری که در این گنبد دوار بماند""

امسال بهار من متفاوت تر از همیشه بود...در کنار خانواده گلم...که تمام دنیای من هستند...کسی را دارم...که به پاس علاقه و اعتمادش...ایمان و آرامشش... بهش میگم همسفر...همسفر جاده زندگی

با توکل به اون خدایی که من بیشتر از همه دوست داره... شروع کردم...

 برای همه در سال جدید...زندگی جدید و زیباتری از خدای خوبم خواستارم

   همیشه بهاری باشید

نگــــــــــــــــــــار

سال جدید...زندگی جدید

سلام خدمت تمامی دوستان گلم...مخصوصا فرشته های ناز "" ام اسی ""

امیدوارم حال تک تک شما خوب باشه...به اندازه سالی که گذشت خسته نباشید

من که خیلی خسته ام...واقعا سال سختی بود...اما خدا رو شکر که هستم و هستیم

انقدر امسال سخت بود که اصلا حاضر نیستم...حتی یه نیم نگاه به پشت سرم بکنم......

اما گذشت...هرچند سخت اما گذشت......سال جدید برای من خیلی قشنگه

و فردا می آید...با حسی تازه تر...و من به اون فردا امید دارم...امید...عشق و ایمان

با امید به سلامتی همه...و با  بهترین آرزوها....برای تک تک شما خوبان...از خدای خوبم...سلامتی...سعادت و سبزی برای همه آرزو میکنم...

سال نو مبــــــــــــــــــــــــــــــارک

 

 

همیشه بهاری باشید

نگــــــــــــــــــــــــــار

 

میترا و آیینه...و راز

هفته پیش چهار سالش شد...به زیبایی این دختر بچه هیچ جای دنیا ندید...مثل همه جزغله های دیگه چون میدونن نگار هیچ وقت خاله نمیشه...بهم میگه خاله......عاشقانه دوستش دارم

گاهی شب ها پیشم میمونه...موهاش شونه میکنم...گاهی احساس میکنم...خواهر...یا شاید دخترمه

چند وقت پیش که خونه مون جلسه ای بود...به قول مامانش ..مثل جوجه اردک ها افتاد دنبالم...هر جا میرفتم باهام میاومد...اشپزخونه.پذیرایی...همه دنیاش اینه که بیاد خونه مون با خاله نگارش عروسک بازی کنه...عاشق عروسک هام...همه رو بهش میدم غیر از یه پرنسس سبز بزرگ...که خیلی دوسش دارم...دلش همش پیش اون عروسکه...

 وقتی نبینمش دلم براش خیلی تنگ میشه...همیشه تو حیاط بازی میکنه...تا در خونه ما باز میشه...در خونه مادر بزرگشم باز میشه....بله خونه خودشون نه...خونه مادربزرگش...

 میترا این دختر شاد و زیبا...داره میشه بچه طلاق... انگارپدر خوبی داشت...و مادر زیبا  و فهمیده...اما روزگار..دست تقدیر... یا هرچی ...باباش افتاد تو کار خلاف و مواد مخدر....و دیگه هیچ...؟؟؟!!!

به باباش خیلی وابسته است...اما از ترس مادر و مادر بزرگش جرات نداره بگه....چون شروع میکنن به پدرش بد و بیراه گفتن...بچه چی میفهمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینا رو گفتم تا این تعریف کنم...

هیچ وقت جلوی میترا بابام صدا نمیکنم...اصلا...چون حواسش خیلی جمعه...از سرکار اومدم...تا زنگ در زدم...صداش اومد...

- خاااااااااااااااااااااا له است...

پنج شنبه ها ناهار پیش ماست...در خونه اشون باز شد...پرید بغلم...وقتی بوسم میکنه...وقتی بوش میکنم...وقتی تو چشماش نگاه میکنم...نمیدونم احساس میکنم مال خودمه...

رفتیم تو خونه...بابا بود...به خاطر میترا نرفتم جلو با بابام دست بدم...یه سلام کردم و رفتم تو اتاق...میتراهم با من بود...کلی حرف زدیم...خندیدیم...هر جا رفتم اومد...

تا این که...دم اشپزخونه... کنار دیوار تو آیینه بابام دیدم...منم تو آیینه با لبخند به بابام گفتم حاااااااال شما؟

گذشت بعد از ناهار... میترا رفت تو اتاقم...من بعد از چند دقیقه رفتم...دیدم جلو آیینه وایساده...مرتب آیینه رو بوس میکنه...و ادا و اطفار در میاره...انگار با یکی حرف میزنه...رفتم جلو...

میترا خاله جون...چیکار میکنی؟

مثل برق جاخورد...با بابام حرف میزنم...مثل بابای تو ...که تو آیینه باهاش حرف زدی...

مات موندم...بغلش کردم...بوسش کردم...خواستم حرف عوض کنم...

میترا امروز بریم شیرینی بخریم...اگه گفتی چرا؟ گوشت بیار یه رازه به کسی نگی ها...باید قول بدی...

گوش های کوچیکش اورد کنار صورتم...اروم گفت به کسی نمیگم...

دفعه پیش درس نخوندم...معلمون دعوا کرد...گفت باید تنبیه بشی...هفته بعد شیرینی بخری بیاری سر کلاس...عصر باید با شیرینی برم و اگرنه ...خاله رو دعوا میکنن..تو چه شیرینی میخوای؟؟؟

بعد از این که یه کوچولو در مورد شیرینی مورد علاقه اش حرف زدیم...گفت...خاله نگار..منم راز دارم...

گفتم ایول خاله...به کی میگی؟

- فقط به تو...گوشت بیار...گوشم بردم کنار صورتش...دستای کوچیکش حلقه کرد... و اروم گفت...

دلم برای بابام تنگ شده...خیلی...دیگه نمیبینمش خاله؟؟...

بی اختیار تو صورتش نگاه کردم...فکر کنم ترسید...یهو انگشت شصتش با انگشت اشاره اش چسبوند...گفت زیاد نه...یه ذره دلم تنگ شده...همش یه ذره...به مامانم...مامانی نگی...دعوا میکنن....

بغض کرده بود...مات بودم..چی بگم...همیشه تونسته بودم با حرف قانعش کنم اما این دفعه نشد...حرفی نداشتم..بغلش کردم..میخواست گریه کنه...تا این که

گفتم

خاله میخوای پرنسس سبز رو برات از کمد بیارم باهاش بازی کنی...از شوق عروسک رفت طرف کمد...با خودم گفتم خدایا اگه باز بپرسه ...باز راز ش بگه...من چه کار کنم؟

من فقط یه پرنسس سبز داشتم...

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست....

سلام

خیلی دوست داشتم باز عنوان پست بذارم:

"تک تک جملات این داستان واقعی است"

اما افسوس...  البته برای من...

دیگه نمینویسم...خیلی برام سخت بود...حرف ها و ناگفته های قدیمی  رو زدن...هر بار که یه جمله ای این جا مینوشتم...خاطره اش هزار بار برام زنده میشد...

اما باشه...دیگه نمینویسم...این جوری خیلی بهتره...چون من همه تون دوست دارم

نپرسید چرا؟

چون نمیدونم چرا باید دل نوشته های من باعث ناراحتی بشه...

گذشت...همه پست ها رو برداشتم...شاید حق با تو ..این جا جای مناسبی نبود...شاید باز دفترم یا پنجره سکوت اتاقم...شاید باز بغض های پنهان...شاید باز پله های حیاط...باشه قلمم گذاشتم زمین

اما من واقعی نوشتم...قسم میخورم...ننوشتم که این جا شلوغ بشه...ننوشتم که خودم نشون بدم...من با دلم نوشتم...خیالی نیست... قبول...این جمله ی من همه بلدید...

این نیز بگذرد

تمام شما خوبانی که نسبت به من لطف داشتید...بابت تک تک کلماتی که برای داستان من نوشتید ممنونم...بزرگوارید

بابت اون لحظاتی که این جا بودید و دل نوشته های من خوندید...یه عمر شرمنده و سپاسگذارم

ممنونم بابت همه چیز...

اما من همیشه بهارم...هستم...چون بدون شما نمیشه... اما نه به عنوان نگار راوی داستان...مثل همیشه نگار همیشه بهاری...

اما دیگه داستانی نیست چون...

داستان "" نگــــــــــــــــــــار "" بی پایان به پایان رسید...

ناراحت نیستم ...چون هنوز شما ها رو دارم

این جا همیشه بهاره

نـگــــــــــــــــــــــــــــــــار

تولدت مبارک همیشه بهاری

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خدمت تمامی دوستای خوب مخصوصا فرشته های ناز ام اسی

*از هم اکنون بابت پست طولانیم عذر خواهی میکنم*

اومدم ...گفته بودم میامحدود سه ماهی بود که ننوشته بودم...وای از این سه ماه که به اندازه یه عمر گذشت. به همه اونهایی که در نبودم باز هم پیشم میومدن میگم مرسی ممنونم... نرگس بانو...ندای عزیز... یاسی جون و گل نازم مریم-ط بابت همه محبت هاتون مرسی ممنون                                                     

  این چند وقت..خوبی و خوشی ..غم و ناراحتی مثل هر روز زندگی ما ها بود اما...

یه سری اتفاقات کوچیک و بزرگ افتاد...اول این که اول آبان رفتم تهران ودوستای                                 ""ام اس سنتر mscenter.ir "" از نزدیک دیدم روز خیلی قشنگی بود دوستای ام اسی بودند کوچیک و بزرگ و از همه مهم تر بزرگ فرشته ام اسی "" آقا شهرام"" دیدم...بزرگ واقعا برازنده اشون ...

*********************

 و اینکه یه دوست صمیمی برای همیشه گذاشتم کنار  یعنی گفت ببخشمش ...چندین بار  گفت اما نمیتونم ...نمیشه...نمیدونم چرا...من سنگ نیستم .فقط میتونم فراموشش کنم خیلی سخت بود خیلی دوسش داشتم مثل عضوی از خانواده ام با این که اصلا از نظر اعتقادی قبولش نداشتم اما یه حس قشنگی نمیذاشت دوسش نداشته باشم.برای من تو دوستی رفتار مهم تره  تااعتقادات ...که در این یه مورد اشتباه کردم ...تقصر خودم بود خیلی رو ش حساب باز کرده بودم اشتباه بودهنوز هم خانواده ام گاهی از من حالش میپرسن...اما!!!!!

من به اندازه چشمان تو غمگین بودم...

و به اندازه هر برق نگاهت نگران...

تو به اندازه تنهایی من شاد بمان

آرزویم این است ...

خنده ات از ته دل

نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد...نرود لبخنداز عمق نگاهت هرگز

و به اندازه هرروز تو عاشق باشی.عاشق آنکه تو را میخواهد

و به لبخند تو از خویش رها میگردد

و تو را دوست بدارد به هر اندازه که دلت میخواهد...

*********************

و بعد داداش گلم...برادری که بیست و اندی ساله هر روز دیدمش...با خنده هاش خندیدم..با ناراحتی هاش غصه خوردم...هم خواهرم نداشته ام بود هم برادرم...کسی که سنگ صبورم بود...کسی که با یه نگاه آرومش همه غصه هام فراموشم میشد..کسی که جفت روح من بود...قسمتی از تمام وجودم..کسی که تو دنیام بیشتر از همه دوسش دارم...کسی که چشمای نازش ...یه دنیا معرفت و آرامش...به خاطر مسایل کاریش ازپیش ما رفته و تو یه شهر دیگه ساکن شده..روزی چند باراس ام اس میزنیم و حداقل یه بار تلفن...قراره باهام چت میکنیم..من و مامان و بابام...اونورم داداشم

 ...خیلی بهم سخت میگذره انگار یه چیزی رو گم کردمهم خودش هم خانم گلش...خیلی  سنگین نبودنش...از جلوی خونه اشون که رد میشم سرم برمیگردونم چون دیگه گلدون آبی دم در خونه اشون نیست...داداشم خیلی دوست دارم از هرچی که فکر میکنی بیشتر... همیشه گفتم همه دنیای نگار فدای یه لحظه لبخند تو تقویم از حفظ شدم ببینم کی تعطیلیه بیای پیشمونابجی نگارت خیلی دوست داره...منتظرتمدلم یه فوتبال دونفره با استقلال میخواد

تذکر:بین همه تیم های دنیا عشق است استقلال

**********************

بعد مشکل کاری..من از همه افراد و همکارم کوچکترم...هم از نظر سنو هم سابقه از همه بی تجربه تر..ولی خب از اون جای که من یه فروردینی جسورم عمرا کم بیارم...محل کاری قبیلم با چند تا جوون.........به قولی خیلی شیطون سر و کله میزدم و اعتراف میکنم که از رو نرفتم ولی از اون جایی که نمیشد باهاشون...اومدم بیرون ولی اینجا یه جور دیگه است زیر آبی سر به سرت می ذارن...خب فکرکنم حق دارن...یه جورایی باید یه جزقله ای  رو که هنوز مامانش براش قاقالی لی میذاره میبره سرکار  که وسط روز بخوره ضعف نکنه رو به عنوان همکار تحمل کنن...ولی انصافا عرصه رو گاهی برام تنگ میکنن ومن می مونم که الان باید چه کار کنم...از نظر سنی کوچکترین همکارم...۶ سال از من بزرگترههر موقع مشکلی پیش بیاد من بال بال میزنم...آهای عموها من شاید بدونم...اما انگار نه انگار...منم اولش ...اما بعد صبر میکنم...تا دکترجونیم بیاد اون موقع نون میچسبونم به تنور...من کم نمیارممن هم مبارزه غیر مستقیم انتخاب کردم فقط میخندمالبته خانمی تر و جمع و جور تر از این مثلا این جوری...تا این که گاهی میگن غیر از خنده حرف دیگه بلد نیستی.....خلاصه مبارزه زیر پوستی داریم اما من کم نمیارم

..البته روز به روز بهتر میشن... به هر حال من کارم دوست دارم و اگه علاقه مطرح نبود عمرا ادامه میدادم..مهم این که دکتر به گوشم رسونده که مثل چشماش بهم اعتماد دارم پس بی خیال حرف بقیه تازه با پسر دکتر جونیم و نامزدش همکلاسم شدم و کلی فامیل شدیم....اما یه روز  برو بچ بد اذیتم کردن...طوری که شبش با چهار تا گاباپنتین ۱۰۰ هم سوزش کتفم خوب نشد.اشکم در اوردن..من نزدیک چند ماه غیر از آونکس ..از هیچ داروی دیگه ای استفاده نکردم...یه جورایی وقتی برای ام اس هم نداشتم مگر این که اون یادی از من میکرد...مهم تر از ام اس هم برام بود

رخصت :امروز سوار تاکسی داشتم میرفتم سرکار دو تا خانم nx large دو طرف من نشستن منم وسط ...در واقع نگاری وجود نداشت...جالب مسیرشون یه ایستگاه بالاتر از مال من بود و جالب تر این که همزمان خواستن از توی کیفشون ..کرایه تاکسی رو در بیارن...بقیه اش به عهده قوه تخیل خودتون

 **********************

 کلاس های زبانم با موفقیت به پایان رسوندم  با نمره ۹۸ از ۱۰۰ الان میتونم بگم مریم ط i love you... اگه تو نبودی که باهاش دردو دل کنم و حرف بزنم حتما ....... ۲ تا مقاله  برای ۲ تا سمینار بین المللی رو  به خوبی آماده کردم و فرستادم ...کلاس های تافل هم دو ماه دیگه اش مونده...و توسنتم جزو ۵ نفر برتر کلاس بشم و ایشالله بتونم با کامل کردن زبانم برم  برای ادامه تحصیلم... خلاصه این چند وقت دویدم...

الان سرم خلوت تر شدهکارهای دفتری بابام را هم انجام میدم......من نمیتونم آروم بمونم باید همیشه وقت کم بیارم...این چند وقت خیلی دختر شلوغ و بدی بودم  ....مامان و بابای گلم فقط میتونم بگمو راستی پست بعدی اولین قسمت داستانم. داستان که نه واقعیت..دیگه این که...آهان

**********************

و این که یکی از بچه های محل کار یه توده ای تو سینه اش داشت که عمل کرد و الان نتیجه پاتولوژیش مثبت دراومده...بد دپرسه...یه دختر ۵ ساله داره...دقیقا داره از مرگ حرف میزنه...میگه میخوام یه ویتارا بخرم برم خوش باشم تا بمیرم

کسی از بیماری من اطلاعی نداره...چند باری خواستم برم بگم که داداش                               منم ...ام اس دارم...زمانی بود که فرشته مرگ خودم با التماس صدا زدم... که دستام از خودم نبود و مامانم لیوان آب میاورد دم دهنم 

بود موقعی که شب تا صبح دستام کنار تنم بی حس و حرکت مونده بود حتی نمیتونستم اشک هام پاک کن...بود موقعی که بابام چایی خواست  دستام لرزید ریخت روی لباسش هنوزم جای سوختگیش روی بدنش هست...بود موقعی که تو بیمارستان بودم بابام حتی طاقت دیدن من نداشت و اس ام اس میزد. حالم می پرسید و دکترم بهم میگفت بابات نمیتونه...نمیکشه..خیلی دوست داره طاقت نداره  و من آتیش میگرفتم...همه فکر میکردن  رفتم اردوی سه روزه ..ماه رمضون  بیمارستان بودم مامان ساعت افطار و سحری را از نوبت داروهای من میفهمید ...داداش گلم با هزار التماس و خواهش ۲۴ ساعته تو اتاقم بود بخش خانم ها و این حرف ها نداشت و کار درس گذاشته بود کنار هرچی باستیل تو شهر بود خریده بود... میخندید اما بغض داشت خفه اش میکرد...بود موقعی که مامانم از مهمون داری خسته میشد و من توان یه قاشق برداشتن رو هم نداشتم...بود موقعی که تا صبح از سوزش کتف هام ضجه زدم...بود موقعی که چشمام سفید دید...بود موقعی  بدنم میلرزید و مامان بابام فقط گریه میکردن...هنوزم که هنوزم مثل فیلم های پلیسی تو پارکینگ..صندلی عقب ماشین...تو راه پله ها با استرس زیاد مامان بابام امپول میزنم که نکنه کسی بفهمه من ام اس دارم و غصه بخورم...بود موقعی که مداد  سر کلاس از دستم میافتاد..منشی داشتم برای امتحان و هزار سوال و جواب همکلاسی هام ...بود موقعی که مامانم غذا دهنم میذاشت هنوز که هنوز یادش میافتم غیر از شرمندگی هیچی ندارم بگم... بود موقعی که نمیدونستم باید به کی بگم که دیگه بریدم نمیتونم....... به خانواده ای که داشتن ذره ذره آب میشدن...من عاشق دویدنم و نمیتوستم بدوم...همش تو یه هفته رخ داد از عرش اومدم فرش...۱۲ کیلو وزن کم کرده بودم به همه میگفتم رژیم گرفتم خوش تیپ بشم...پای چشمام مثل گودال شده بود...همه میگفتن خوشی بزنه زیر دل کسی ...از این ادا و اطفارها در میاره....افسوس ...درسته ام اس من حاد نیست اما همون دو  بار اول خوب حالمون گرفت...

اما من موندمو خودم و خانواده ام راضی کردم به این که: چیزی رو که خدا به من داده ...بلانسبت شما بنده خدا غلط میکنه ایراد بگیره و بگه چرا؟

توکل و امید ...و اعتماد به خدایی که من آفریده...تا الان سرپا نگهم داشته... و تا نگم کسی نمیفهمه من ام اس دارم..دیگه حمله نداشتم مگر گزگز های لحظه ای دست و پا که مهم نیست.... ام ار آی اخری هم خوب بوده.....و میتونم بگم تو ی زندگی ام نسبتا موفق ام و لی هنوزکلی راه برای رفتن مونده حساب کنید تا ۱۲۰ ساگلی... و همش فقط به خاطر یه لحظه تنها یه لحظه شادی خونواده ام...فقط یک لحظه خنده مامان بابام .....من موندم ...و به خاطر خونواده ام و خودم و امتحان و اعتماد خدای خودم.... و حاضرم ام اس که سهل ...گنده تراز اونم بذارم کنار...چرا بی امیدی؟؟؟؟؟؟؟

نمیدونم برم باهاش صحبت کنم؟میتونم کاری براش انجام بدم؟؟؟

**********************

و حرف آخر...امروز تولد همیشه بهاری ...یک سال گذشت ...دلم برای همه شما تنگ شده بود میگن هر چی دوست داری هدیه بده تا بدونن دوستشون داری...من قبلا گفتم عاشق گل های لاله ام پست تولد فروردینی ها هم گل لاله هدیه دادم...این گل ها تقدیم به شما خوبانبرای شروعی دوباره...

عجب بارونی زده این جا همیشه بهاره...

همیشه بهاری باشید

نگــــــــــــــــار

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست...

سلام خدمت تمامی دوستان گلم

علی الخصوص فرشته های ناز ام اسی

فکر کنم چند وقتی نیام و ننویسم...یه جورایی خسته ام زیاد...البته من از اولشم وبلاگ نویس نبودم...خودم خوب این میدونم...ولی شد دیگه تکیه زدم بر جای بزرگان...بدم نبود اما آلان دیگه نمیتونم...چون نوشتن یا اتنخاب موضوع...نیاز به تفکر داره ...کلا کار سختیهولی وبلاگم دوست دارم رنگش قالبش اسمش و حتی آهنگش یه جورایی شبیه خودمآهنگش خیلی دوست دارم

خلاصه جونم بگه براتون بد جور دلم میگیره وقتی فکرش میکنم نیام ولی خب فعلا نمیتونم ......برم بر میگردم...حتما چون دوستتون دارم

دارم میرم سراغ دفترم و بنویسم مثل همیشه...دلم پیش دفترم ..ایوون خونه مون و لیوان گنده چاییم و دنیای آبی ذهنم و جویدن ته مدادم احساس میکنم از دنیای خودم فاصله گرفتم...صدام میکنه...اما اگه بیام با داستانم میامداستان بلندی که نوشته خودمدر مورد بخشی از زندگی من و یا شما...

 خدا نگهدار همه تون

تا بعد

             

                                      همیشه بهاری باشید

                                              نگـــــــــــار

 

خدا با ماست

از اول  اینکه اسم سفر به کربلا پیش اومد نگرانی با من و خانواده ام بود ...هم مساله داروی اونکسم هم گرمای بیش از حد عراق چون از زوار قبلی شنیده بودیم که گرمای طاقت فرسایی داره عراق

اونکس که با خودم نبردم ...گفتم بی خیالش این همه وقت زدم حالا یه هفته نمیزنم چی میشه مگه...اخه اگه میخواستم داروم ببرم باید میرفتم دفتر کاروان فرم پر میکردم و دنگ و فنگ زیاد ...

دم مرز مهران که رسیدیم شب بود ولی عجب گرمایی ...من خودم کویریم ولی گرماش خیلی زیاد بود روز بعد مرز صفر خطی با عراقی ها کلی معطلمون کردن یه چیزی حدود 3-4 ساعت ...گرما گرما گرما...هفته قبل از سفرم ..خیلی خسته بودم دست چپم کلا زیاد با هام نبود ضعف و خستگی زیادی داشت و گرمی هوا هم چند برابر اذیتم میکرد ...نگرانی تو چهره مامان و بابام قشنگ معلوم بود...از گرمای زیاد نشسته بودم رو صندلی تو سایه...سرم درد گرفته بود حالم بد بود بد...خیس عرق بودم چشمام تار بود از گرما...

که مامانم گفت چطور میتونی یه هفته تحمل کنی ...رنگ و روت نگاه کن...بابام همین جوری که شیشه آب به صورتم نگه داشته بود گفت میشه از همین جا برگشت عیب نداره..نمیریم...گرما این جوری باشه که اذیت بشی نه ما راضیم نه خدا...ایشالله نوبت بعد...گفتم نه میتونم..ولی واقعا نمیتونستم...اتوبوس  تا مهران خسته ام کرده بود گردنم با هزار ترفند مامانم برای صندلی های اتوبوس باز هم بد درد گرفته بود...دستم گزگز میکرد...کتفم میسوخت و گرما تشدیدش میکرد...من همیشه از خستگی های ام اس نالیدم

تازه مهم ترین مساله این بود که اتوبوس های عراقی از اون بنزهای قدیمی بدون کولر بود هر کی برگشته بود از کربلا میگفت وای از اتوبوس ها عراقی گرم گرم گرم...مردیم از گرما

خیلی ناراحت بودم...بیشتر برای مامان بابام........داداشم گفت نگار چته...چرا بغض کردی گفتم بیا حالا هم اومدیم کربلا ...همش نگرانی...به خاطر من...لعنت به این شانس این جام گرفتار این در به در شدم...داداشم مثل همیشه با چشمای ارومش گفت...توکلت علی الله..اخم نکن

از مرز با هزار مکافات و بازی در اوردن های عراقی ها رد شدیم...نگاه به اون لباس های نظامیشون میکردم با اون کلاه قرمز کج...یاد فیلم جنگی های خودمون میافتادم واین که چقدر جوون مای کشتن دلم میخواست بزنم تو گوششون...اما دستم توان نگه داشتن کیف خودم رو هم نداشت...گرما بد رقم حالم گرفته بود تازه فکر اون ور مزر و این همه شهرهای مختلف و اینور و اونور رفتن تو گرمای سوزان عراق با ماشین بی کولر و از طرفی نگرانی و دلواپسی مامان بابام ...این که حتی فکر برگشت به ذهنشون رسیده بود اونم به خاطر ام اس... من کلافه ام کرده بود...کم بود گریه کنم..آروم آروم ...آخر از همه ...بی حال و کسل از سوله مرزی اومدم بیرون به طرف اتوبوس های عراقی با خودم میگفتم خدایا...خستگی اتوبوس با من ...یه کاریش میکنم...دست و گردنم نگه میدارم اما گرماش چیکار کنم...نمیتونم...مامان بابام چی...دو تا فحشم به خودم دادم دو تا هم به ام اس...که اگه نبود الان این همه درد سر نبود ...

دیدم داداشم صدامیزنه...بدو بیا بدو نگار بدو ...نگاهش کردم...خودش دوید با یه خنده خوشگل رو لباش گفت از دست تو نگار...نگاه کن اون ور اون اتوبوس سفیده...ماشنم ما تو عراقه

باور نمیکنید یه ولوو سفید تمیز و نو با چه کولری مثل ماشین سواری خنک خنک...هاج و واج بودم..رفتم بالا دیدیم مامان بابام با دیدن من شروع به خندیدن کردن و گفتن اینم کولر ...امر دیگه نیست

آرامش خاصی تو نگاه و صدای مامان بابام بود خیلی دوست داشتم..نشستم کولر بالا سرم خیلی خوب خنک میکرد به قولی نفسم بالا اومد خنک بود خنک خنک... که رییس کاروان اومد بالا و گفت

باریکلا عراقی ها...من 35 بار اومدم عراق کلی کاروان زوار ایرانی اوردم و بردم بعد از این همه وقت اولین بار ماشین کولر دار گذاشتن ،بی سابقه است...حتی به ماهم خبر ندادن واگرنه انقدر یخ این ور اون ور نمیکردیم تازه راننده اش گفت تا اخر سفر همین ماشین شهر به شهر عوض نمیشه...حکمتش چی بوده ؟...نمیدونم

منم  خندیدم مامانم گفت خدا خیلی دوست داره...اما داداشم گفت نه خدا حوصله نق نق و اخم کردن های تو رو نداره...همین..بعدشم خودش کلی خندید شایدم داداشم راست بگه

منم تو دل خودم گفتم در دو حال من خیلی دوسش دارم...هم خودش هم ام اسش ...هم حمکتش کارهاش که هیچ وقت نمیفهمیم

خدا اشاهده من تو این سفر غیر رفت و برگشت  تو مرز صفر خطی دیگه گرما نخوردم اگه برق هتل هامون میرفت سریع موتور برق روشن میکردن...خنک خنک خنک...خدایا به پاس همه مهربانی هایت شکر...حتی به خاطر ام اس

 این جاست که میگن اگر خدا تو را به لبه پرتگاه نزدیک کرد بیم به خود راه نده یا تو را از پشت خواهد گرفت یا به تو پرواز کردن خواهد اموخت

عاشقم...عاشق روی تو نه چیز دگری

بـــــار بگشـــــــــایید اینجـــــــا کربلاست

آب و خاکـــــش با دل و جان آشنــاست

السّــــــــــــــلام ای سرزمین کـــربــــــلا

السّـــــــــــــلام ای منــزل و مـــأوای مـا

السّــــــــــــلام ای وادی دلجوی عشق

وه چه خوش می آید اینجا بوی عشق

السّـــــــــــــلام ای خیمه گاه خواهـــرم

قتلگـــــــاه جــــانگـــــــــداز اکبـــــــــــرم

کــــــــــــربلا گــــــهواره اصغر تـــــویی

مقتـــــــل عباس نـــــــــام آور تــــویی

آمـــــــــــدم آغــــوش خود را بــــاز کن

بستــــــــــر مـــهمان خود را ســاز کن

 تا چند روز دیگه عازم کربلا هستم...

اگه از دست من ناراحتی دارید حلال کنید

زیارت ایوان غریب حرم آقا امیرالمونین (ع)

ایوان نجف

فقط برای دوستای ناز ام اسی

 قول میدم فقط به یاد شما باشم

برام دعا کنید ...اگر عمری بود بر میگردم

دوستتون دارم ...تا بعد

خدا نگهدار

زمان

 وقت طلاست ...

هنوزم شاید قدرش نداریم اما خیلی وقت ها آرزو میکنیم ای کاش به عقب بر میگشت و من ...

اما هیچ وقت نمیشه...و در آینده هم  تکرار گذشته و قصه عادت

خیلی به اشتباهات گذشته ام فکر میکنم و حسرت خیلی از زمان های از دست رفته رو میخورم ...

موقعیت ها یا زمان هایی که شاید هنوزهم درمسیر زندگی قرار داشته باشن...

ومن باید بدستشون بیارم اما

اما...گاهی دیگه فرصت جبران یه اشتباه نیست

 

 

                     

                            من خیلی فکر کردم و دیدم اصلا دلم نمیخواد زمان عقب برگرده...

                                                       اشتباهاتم زیاده پس:

                                                سعی میکنم آینده رو خوب بسازم

                                          اما اگه زمان به عقب بر می گشت شاید...

 

تناسب بین دورغ و دماغ

داستان قشنگ

"" پینوکیو""

برای پسر دایی کوچولوم تعریف میکردم...یه لحظه خودم رفتم به فکر که ....

 

  

اگه این داستان واقعی بود و همه ما وقتی دروغ میگفتیم دماغمون بزرگ میشد

؟؟؟چی میشد؟؟؟

تازه از ما چوبی نیست که با یه اره بشه حلش کرد حداقل

۳ میلیون باید باشه که قابل تحمل بشه

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟